زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

ترنم

18 ماهگی زهراجون

 زهرا جون یواش یواش داری سعی می کنی حرف بزنی به ماکارونی می گی ماکان  می خوای بگی آره می گی آیه که عاشق آیه گفتنتم تازه بهم می گی مامممان  همیشه منتظر شنیدن این کلمه بودم ملوسکم ای کاش بابارضا هم می دید که تو چقد شیرین حرف می زنی  فردا باید ببرمت واکسن بزنی بیشتر از تن تو دل من درد میاد ولی برای سلامتیت لازمه عزیزکم  سی دی پیرمرد بیچاره رو هم اینقدر گذاشتیم همه حفظ شدیم  الان کارهای خطرناک زیاد می کنی همش تو کشوی میزتلفن می گردی نمی دونم آخه اون تو چی می خوای  یه باطری پیدا می کنی کلی ذوق می کنی تا میام بهت می گم مامانیو اذیت کردی ؟ می گی هییییییییییییییییییی به دمپاییت می گی کب کب  همشم تو خونه ...
1 دی 1393

17 ماهگی و از دست دادن بابارضای عزیزت

عزیزم روز جمعه 22 ابان 1393 بابات رفت سر مزار باباش اومد سه تایی باهم نیمرو خوردیم بی بی انیشتین واست خریده بود پیرمرد مهربونو سه تایی می خوندیم تو مثل فرشته ها دور میز ما می چرخیدی و می خندیدی قرار بود بریم بابلسر که یکدفعه قلب بابات از کار ایستاد و برای همیشه از پیش من و تو رفت. بابای تو بهترین بابای دنیا بود. کلی واست وسیله خریده که روزی بهت بدم تو رو رو سرش می ذاشت.  تو هم خیلی بهش وابسته بودی تا مدتها عکسشو می دیدی عصبی می شدی  زهرای نازنینم این مسئله باعث شد تو بیشتر دایی سعیدت رو دوست داشته باشی و پدرجونو.  خدا رو شکر که تو فرشته نازنین که کاملا شبیه بابارضا شدی کنارم هستی  الان بهم می گی مان ما...
12 آذر 1393

16 ماهگی و بامزه گیهات

همش اپ اپ می کنی تا لیوانو می دم می گی خود  بهت که می دم یه قلپ می خوری همه رو می ریزی دیش موقع غذاخوردن که کنارمون رو میز نشوندیمت کاهوهای سالاد رو هی دادی دهن بابات بابایی می گفت ن ن ن اما تو  با زور بهش می دادی اما تا به تو می خواستیم غذا بدیم می گفتی ن ن ن  غذاتم نمی خوردی ناقلا تا می خواهیم فیلم ببینیم اینقد دوربرمون میای می خندی که از همه چی پشیمون میشیم و فقط با تو می شینیم می خندیم عزیزکم  خدارو شکر می کنم که این فرشته مهربونو بهمون داد   ...
19 آبان 1393

14 ماهگی بلبل کوچولو

الان اول همه کلماتو می گی به عسل می گی ع مامو می گی بابا رو اما درست می گی  اپ هم می گی همچنان پ پ پ می کنی واسه شیرخوردنت واسه خوابیدنت الان آخرشبا تازه بازیت می گیره اما از دستشویی رفتن ما می ترسی به غذا می گی غ عاشق گوجه فرنگی و دوغ هستی می گی گو   به پلو می گی پو تا بجه ای رو می بینی دوست داری باش بازی کنی موبایل واسه من و بابات نذاشتی این قدر پرتابش کردی الان همش دوست داری کفش بپوشی و راه بری اما هنوز درست غذا نمی خوری ولی بادست خوردن رو دوست داری   ...
18 آبان 1393

12 ماهگی

عزیزم دیگه یکساله شدی خنده هات شیرین تر شده 4 تا مروارید سفید بالادراوردی و دو تا پائین. یک تولد حسابی واست گرفتیم با حضور من و بابا مامانیو پدرجون خاله سوزی دایی سعید دایی فرهنگ خاله فرزانه و خاله بهشته مامان. کیکت باب اسفنجی بود خیلی ذوق می کردی وقتی کیکت  رو می دیدی. اون شب خیلی بداخلاق بودی بزور خندیدی. کلی اسباب بازی کادو گرفتی ولی از اکثرشون می ترسیدی نازنین مامان ماشینی که خاله فرزانه واست اورده رو دوس داری و سوارش می شی یه شب دیگم واست تولد گرفتیم که مادرجون و عمه رویا روباب و نگین و عمورحیم بودن کیکت هم میکی موس بود اونشب حداقل کمی می خندیدی با اون لباس نازدار خوشملت ...
18 آبان 1393

9 ماهگی dada,nana, ma, agha

زهرا جون الان همش می گی دد نه نه با فاصله اگه یه دقیقه از پیشت برم تخت گاز گریه می کنی الان میگی مما  آققا. تا غذا میاد سر سفره تو بال درمیاری اینقدر تکون تکون می خوری با سر می خواهی بری تو بشقاب و تو غذا سو پتو کمی می خوری ولی غذای سر سفره رو حسابی می خوری تخم بلدرچین هم خیلی دوست داری تازه بسکویت مادرم بامزه گاز می زنی چند روزه که با کالسکه بیرون می برمت  روز اول فکر کردی تو ماشینی تمام مسیر رو خوابیدی روز بعد اولش ترسیدی ولی وقتی بیرون می رفتیم ذوق کردی واسه خودت آواز می خوندی   سر هر چاله چوله ای یک دفه می گفتی eh eh لثه ات هم همش می خاره دستتو اینقدر خوردی قرمز شده بچه چقدر دست می خوری از همه جالبتر پتو آبیته که ا...
15 ارديبهشت 1393

عید و 9 ماهگی و کلی عیدی

زهراجونم امسال اولین سالی بود که باهم عید گرفتیم آخه پارسال تو شکمم بودی عزیزم. من و تو سال رو نو کردیم.اون پیرهن نازی که خاله فرزانه واست آورده بود   با کلاهش رو واست پوشیدم با اون لباس مثل عروسک  شدی کلی هم عیدی جمع کردی الان تازه می گی  د د ب ب م م. خیلی شیرین و عزیزتر شدی ملوسک من شعرهاتو دیگه همه حفظ شدن بس که واست گذاشتیم و خوندیم اولین بار بود که تو تولد خاله فرزانه بودی با اون کلاه قشنگی که عمو افشین واست گرفته بود همش می خواستی بپری تو کیکش  عاشق شکلاتهای رنگی بودی به ظرف شکلات حمله ور شدی و همه را نرم کردی و پوست اکثرشونو خیس کردی وقتی تبلیغ مای بی بی می شنوی برق از سرت می پره من و خاله فرزانه و بابا ...
17 فروردين 1393

8 ماهگی

عزیزکم الان خیلی قشنگتر می خندی از سرو صدا خوشت میاد ارگتو با پات می زنی و کلی ذوق می کنی تو روروئکت عقب عقب می ری و سی دی های اهنگینت رو خیلی دوست داری نمی ذاری حتی برم غذا درست کنم همش می خواهی کسی کنارت باشه ...
10 فروردين 1393

ق ق کردن

اواخر 7 ماهگیته دیگه ق ق ق می کنی.انگار می خواهی حرف بزنی منتظریم عزیزم که تو بگی مامان بگی بابا الان زمان خونه تکونیه همه جا شلوغ پلوغ اما تو بی خیال همه چی فقط می خواهی کسی پیشت بشینه کارتون ببینی یا بخوابی الان  خیلی بامزه می نشینی تو روروئکت هم عقبعقب می ری خیلی شیرین و دوست داشتنی شدی اما همه رو چنگ می زنی و همه چیزو می خواهی بخوری ...
22 اسفند 1392

قهقهه های دوست داشتنی

اینقدر قشنگ می خندیدی که همه رو شاد می کردی از بازی دالی موشه لذت می بردی اما همچنان دستتو می خوردی دعوات که می کردم پتوت می خوردی وقت خوابت که می شد دنبال پارچه ای پتو یا چیزی می گشتی که مثل حلزون بری توش بخوابی لباتم یه حالت قشنگی تکون تکون می دادی  که عاشقش بودم عکس های خنده ها تو واسه دایی سعیدت  خاله فرزانه عمه رویا و  ربابت می فرستم و اونها کلی ذوق می کنند. کوچولوی دوست داشتنی ...
11 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنم می باشد