17 ماهگی و از دست دادن بابارضای عزیزت
عزیزم روز جمعه 22 ابان 1393 بابات رفت سر مزار باباش اومد سه تایی باهم نیمرو خوردیم بی بی انیشتین واست خریده بود پیرمرد مهربونو سه تایی می خوندیم تو مثل فرشته ها دور میز ما می چرخیدی و می خندیدی قرار بود بریم بابلسر که یکدفعه قلب بابات از کار ایستاد و برای همیشه از پیش من و تو رفت. بابای تو بهترین بابای دنیا بود. کلی واست وسیله خریده که روزی بهت بدم تو رو رو سرش می ذاشت. تو هم خیلی بهش وابسته بودی تا مدتها عکسشو می دیدی عصبی می شدی زهرای نازنینم این مسئله باعث شد تو بیشتر دایی سعیدت رو دوست داشته باشی و پدرجونو. خدا رو شکر که تو فرشته نازنین که کاملا شبیه بابارضا شدی کنارم هستی الان بهم می گی مان مان آرزویم این بود که یکروزی بهم بگی مامان عسل من
مدادرنگی دستت می گیری و البته بیشتر تو دهنته دیوارو واسه خودت نقش بندی کردی ولی بیشتر از همه خودکارو دوست داری می گی خو خو فعلا سی دی پیرمردمهربون شده تمام لحظاتت حفظ شدیم بسه گذاشتیم. عمه رویات هم خیلی بهت سر می زنه واست کلی وسیله می خره اونهم تو رو خیلی دوست داره توهم بهش می گی عممممممم باش بای بای می کنی بوس می فرستی زهرا جون هرکس به نحوی می خواد به من و تو کمک کنه از مامانی پدرجون گرفته تا خاله سوزی دایی سعید خاله فرزانه عمه رویا و روباب شیرین کاری های تو بهم امید میده زندگی میده عسلک من